هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

14 آبان تولد هانای من

عزیزم با چند روز تاخیر تولدت مبارک. امروز 18 آبانه و 4 رور از زادروز تو می گذره. انگار همین دیروز بود که راس ساعت 8 و 10 دقیقه صبح دکتر پورزند تو رو از دل من کشید بیرون. چه جمله ای نوشتم هههههه انگار همین دیروز بود که برای اولین بار مکیدن شیر رو شروع کردی... همین دیروز بود که اولین قطره خون رو ازت گرفتن واسه آزمایش غربالگری و دل من ضعف رفت از گریه تو... انگار همین دیروز بود که برای اولین بار نشستی.. برای اولین بار گفتی مامان... اولین دندونت در اومد... چهار دست و پا رفتی... دستتو به دیوار گرفتی و بلند شدی... وای خدای من خیلی زود گذشت و من اصلا دوست ندارم این قدر زود بزرگ بشی و کمتر به من اختیاج داشته باشی... مامان جون (که خودت همش به من میگ...
18 آبان 1392

تولد دو سالگی هانای من

عزیز دل مامان. تولدت 4 روز زودتر برگزار شد چون 14 ابان ماه محرم شروع میشه. برای تولدت بابا هومن و عمه سارا و شهناز جون خیلی زحمت کشیدن. به من هم روز تولدت خیلی خوش گذشت. چند تا از دوستامون رو دعوت کرده بودیم چون جامون خیلی محدود بود و شرمنده بقیه شدیم.  عشق من ایشالا 120 ساله بشی و من شاهد خوشبختیت باشم. باورم نمیشه 2 سال از روزی که خدا تو رو به ما هدیه داد می گذره و تو اینقدر خانوم و بزرگ شدی. کاملا حرف می زنی و معنا و مفهوم و ارتباط بین جملات رو درک می کنی و من به هوش بالای تو افتخار می کنم.  اینم عکسای تولدت. باید بگم که سحر جون و گل پسرش ارشاک از مشهد اومده بودن و ما رو کلی خوشحال کردن. رقص چاقوت رو هم بنیتای گلاره جون که م...
13 آبان 1392

تولدهای نی نی های گل آبان

دختر خوشگلم. امروز قبل از اونکه در مورد تولد تو که در واقع فرداست بنویسم. اومدم تا عکس تولدهای دوستات رو بذارم توی وبلاگت. البته از 10 مرداد شروع می کنم که تولد آریامهر عزیز پسر سهیلا جون بود. تو و نیوشا جون... از موفع کیک عکس نداریم چون گرم بود شیطونی می کردی.    تولد مشکات جون در تاریخ 18 مهر.   تولد گروهی بچه های آبان در تاریخ 19 مهر 92 تو و دو تا آرمان کیک تولد   1 آبان 92 تولد بنیتای سارا جون تو و آوا جون   2 آبان تولد راستین جون تو و مشکات تو کفش ماماناتون تو و راستین جون   3 آبان تولد بنیتای گلاره ج...
13 آبان 1392

در آستانه دوسالگی

سلام بر عشق بی همتای من مامان جون این چند وقته خیلی درگیر بودم و البته نی نی وبلاگ واسم باز نمیشد. نه می تونستم اینجا بنویسم نه واسه دوستات نظر بذارم. هزار ماشالا اونقدر بزرگ شدی و خانوم که هرچی بگم کم گفتم. 4 5 روزه که دیگه شیر نمی خوری. خیلی منطقی قبول کردی که بزرگ شدی و نباید شیر مامان رو بخوری. قربونت برم من. حرف زدنت هم که ماشالا روز به روز بهتر میشه و گاهی چیزایی به زبون میاری که دهن ما باز می مونه. هرچی بهت میدیم میگی مرسی خیلی ممنونم. هر چی رو دوست داری میگی خیلی دوسش دارم. همش منو بوس می کنی و میگی مامان جون دوستت دارم. این چند وقت اونقدر ننوشتم و اونقدر مهمونی و تولد رفتیم که همش روی هم تلنبار شده. پس فردا هم تولدته البته تو 14 آبا...
8 آبان 1392
1